دکتر اسماعیل رجبی
هر یک از ما در طول دوران خدمت پزشکی خود خاطرات شیرین و تلخی داریم. گاه با بهبودی بیماری شاد و خندان میشویم و گاه از تحمل درد جانکاه توسط او اشک میریزیم. وقتی از دستمان کاری برنمیآید منتظر معجزهای میمانیم.
تیر ماه سال ۱۳۶۴ طرح نیروی انسانی خود را به عنوان پزشک مستقر در مرکز بهداشت شبکه نمونه برازجان در استان بوشهر شروع کردم. هنوز یک ماه نگذشته بود که مأموریت یافتم تا در یک دوره آموزشی سه هفتهای با عنوان «مدیریت بیماریهای اسهالی در کودکان و O.R.S تراپی» در تهران شرکت کنم.
زمان جنگ بود و تابستان گرم و بمباران هوایی تهران و غربت و تنهایی. حال بدی داشتم. خاموشیهای مکرر و صدای آژیر خطر کلافهام کرده بود. با هر بار صدای آژیر، زنگ تلفن اتاق هتل به صدا درمیآمد: «میهمانان محترم لطفاً به پناهگاه بروید.» در هر شب چندین بار ما را به پناهگاه میکشاندند.
پزشکانی از استانهای مختلف کشور آمده بودند. صبحها در مرکز بهداشت تهران دور هم جمع میشدیم تا نحوه صحیح استفاده از O.R.S و تفکیک کودکان اسهالی را به ما آموزش دهند. بیخوابی شبانه و طولانی بودن دوره، امانم را بریده بود. با خود میگفتم: آخر دادن O.R.S به کودک اسهالی این همه دنگ و فنگ ندارد! اما آنچه برایم جالب بود و به من نیرو میداد آموزشهای نوین در مورد بیماریهای اسهالی، بدون انجام IVتراپی و دادن تغذیه مناسب به کودکان اسهالی بود. در حالی که در گذشته بیماران را N.P.O میگذاشتیم.
هفته سوم ما را به چند بخش O.R.S تراپی بردند تا از نزدیک با نحوه کار آشنا شویم. مسئول یکی از بخشها میگفت: این O.R.S در بیماران اسهالی معجزه میکند. از زمانی که اتاق O.R.T. در این بخش راهاندازی شده، آمار اشغال تختهای اتفاقات اطفال خیلی کم شده است زیرا با آموزش به مادران، بیماران اسهالی به طور سرپایی درمان میشوند. آمارهای ارائه شده توسط وی خیلی برایم جالب بود. پس از پایان دوره به شهر برازجان برگشتم. به امید اینکه اتاق O.R.T را در اتفاقات کودکان راهاندازی کنم تا سهم کوچکی در درمان بیماران داشته باشم.
متأسفانه مسئولان وقت شبکه، تنها فرصتی که به من دادند این بود که در یک گردهمایی برای بهورزان و بهیاران خانه بهداشت روستایی در مورد O.R.S تراپی صحبت کنم و هر گاه تقاضای راهاندازی اتاق O.R.T میکردم با بهانه نداشتن امکانات!! و نیروی کافی مواجه میشدم. سرانجام دوره طرح تمام شد و نتوانستم از آموختههای خود استفاده کنم. پس از پایان طرح و خدمت خارج از مرکز اقدام به تأسیس مطب در شیراز کردم و این نکته همیشه ذهن مرا آزار میداد که چرا سه هفته بیهوده وقتم تلف شد.
روزی در شهریور ماه سال ۱۳۷۳ یکی از بستگانم به همراه همسرش با چشمانی گریان در حالی که کودکی بیحال روی دستهای مادر قرار داشت وارد مطب شدند. کودک شدیداً “دهیدره” بود و چشمانی بیفروغ همچون خورشیدی در حال غروب داشت. بیحال و نزار فاقد رفلکس مکیدن. مادر اشک میریخت و ضجه میزد. پدرش شرح حال بیمار را اینگونه تعریف کرد که از سه روز قبل فرزندم دچار اسهال شد و در اتفاقات بیمارستان … بستری گردید ولی متأسفانه روز به روز حال بیمار بدتر شد و امروز دیگر نتوانستند به او سرم وصل کنند. پزشک به من گفت: کاری نمیتوانیم انجام دهیم. کودک شما رگی برای وصل سرم ندارد و قدرت مکیدن و بلع او از بین رفته است. حال خودتان تصمیم بگیرید که در بیمارستان باقی بماند یا میتوانید بیمارتان را ترخیص کنید! من هم تصمیم به ترخیص فرزندم گرفتم.
بیمار را روی تخت معاینه کردم. شیرخوار ۴ ماههای بود که موهای سرش را تراشیده بودند و دیگر رگی در اندامهایش باقی نمانده بود که سوراخ نشده باشد. کودکِ بیحال رفلکس مکیدن نداشت. شدیداً دهیدره بود. نبضِ فیلی فرم و ضعیفی داشت. چشمها فرو رفته و گود بودند. پدرش التماس میکرد. مادرش مرتب میگفت: «خدایا! از امیدم ناامیدم نکن». صدای ضجههای مادر همچون پتکی بر سرم بود و قدرت تصمیمگیری را از من سلب میکرد.
ناگهان چشمم به کیسه دارویی و چند بسته O.R.S افتاد. جرقهای در ذهنم زده شد. به منشی مطب دستور دادم مقداری آب بجوشاند و خیلی سریع آن را سرد کند. در کمتر از یک ساعت محلول O.R.S آماده شد. با آموزش به مادر از وی خواستم با سرنگ آهسته آهسته و قطره قطره این محلول را وارد دهان کودکش کند. مادر امتناع کرد. اولین سرنگ محلول را خودم به کودک دادم. به سختی بلع میکرد. مواظب بودم که آسپیره نکند. پس از اینکه مادر مطمئن شد با دادن محلول به کودکش مشکلی ایجاد نمیشود حاضر به همکاری گردید و آهسته آهسته شروع به دادن O.R.S با سرنگ به کودک کرد. این کار با اشک و آه و ناله مادر همراه و محیط مطب آشفته شده بود. پرستار مطب با طعنه میگفت: «دکتر مادر بیمار را سر کار گذاشتهای؟ با این محلول مرده زنده نمیشود.»
منشی مطب همراه مادر بیمار گریه میکرد و با التماس درخواست مینمود که بیمار را به منزلشان بفرستم. دیگر بیماران نیز تحت تأثیر وضعیت بد کودک دست به دعا بردند. من هم به امید معجزه بودم. تا ساعت ۹ شب توانسته بودیم حدود ۷۰ سیسی O.R.S و ۲۰ سیسی شیر مادر از طریق سرنگ به کودک بدهیم. گرچه تغییر زیادی در حال بیمار ایجاد نشد. فقط کمی بلع بیمار بهتر شده بود و سریعتر O.R.S را میمکید. ساعت کار مطب رو به پایان بود. به پدر و مادر کودک توصیه کردم اگر میخواهند فرزندشان زنده بماند امشب خواب از چشمان خود بگیرند و تا صبح محلول O.R.S را طبق دستور ادامه دهند. با در اختیار گذاشتن تلفن منزل از آنها خواستم مرا در جریان قرار دهند.
مادر گریان و نالان مطب را ترک نمود و من همچنان امیدوار به معجزه O.R.S.
شب، سنگین و آهسته سپری میشد و از تلفن صدایی برنمیخواست! نیمه شب فرا رسید و خواب چشمانم را فرا گرفته بود ولی هنوز خبری از بیمار نرسیده بود. نمیدانم چقدر خوابیدم که ناگهان با صدای زنگ تلفن بیدار شدم. پدرش بود که میگفت: دکتر مژده! مژده! امید چشمانش را باز کرده و خودش سرنگ را میمکد. من که از خوشحالی خواب از چشمانم پریده بود، گفتم: سینه مادرش را به دهانش بگذارید. پشت خط منتظرتان میمانم. صدای مادرش را شنیدم که میگفت میمکد، میمکد! پدرش ذوقکنان میگفت: دکتر شیر میخورد. گفتم: خیلی خوب. هرچه خواست از سینه مادر شیر بخورد. بعد از خوردن شیر دستور ادامه خوراندن محلول O.R.S را به مادرش دادم و تقاضا کردم که فردا صبح برای معاینه به مطب مراجعه کنند.
صبح زودتر از هر روز به مطب رفتم تا معجزه O.R.S را با چشمانم ببینم. مادر با لبی خندان در حالی که کودکش را در آغوش داشت وارد مطب شد. امید هوشیار بود. گریه میکرد و با چشمانش حرکات دستم را تعقیب میکرد.
اکنون او جوانی برومند و ۲۰ ساله و دانشجوی معماری است و هر وقت پدر و مادرش به مطب مراجعه میکنند درس این خاطره برایم تداعی میشود که هیچوقت از لطف الاهی مأیوس نشوم و تا آخرین لحظه در کنار بیمارم بمانم.
* عضو انجمن پزشکان عمومی شیراز
مطالب خوب و خواندنی هست و از تجربه ها استفاده میکنیم.