یک ماه دیگر که دوام بیاورم، سابقه طبابتم پنج ساله میشود. در این پنج سالی که گذشت به خاطر تخصصی که نداشتم! بیمارستانها و کلینیکهای زیادی را تجربه کردهام و بیماران گوناگونی را ویزیت کردهام . از همه آنها چیز یاد گرفتهام و به همهشان درس پس دادهام. اما هنوز خیلی چیزها مانده که بفهمم. یکی از این ناشناخته ها راز محبوبیت «سرم» در بین مردم کشورم است.
خیلی وقتها بیماران فقط به سودای سرم به ما سر میزند. بارها به چشمان خودم دیدهام که چطور بیمار با دیدن سرم در سبد داروییاش، گل از گلش میشکفد. اگرمعجون فسفری سرم با آمپول بکمپلکس را تجویز کنم، کسی در حاذق بودنم شک نمیکند. حتی مواردی هم داشتم که بیمار در اواسط تزریق سرم آنچنان سرحال و قبراق شد که صلاح دید بقیهاش تزریق نشود و خودش سرم را بیرون کشیده و رفته است. در بخشهای بیمارستان هم شاید بر خلاف انتظار بازهم سرم یکهتاز میدان درمان است و وظیفه همراه بیمار چک کردن لحظه به لحظه سرم است. اگر همراه بیمارتشخیص بدهد که سرعت سرم آنچنان که باید دلچسب نیست یا اگر سرم تمام شده باشد و خدای نکرده خون به داخل ست سرم برگشته باشد که دیگر واویلا و بهتر است آنطرفها آفتابی نشوی.
در سریالهای سیما هم هر موقع میخواهند وخامت وضعیت بیمار را کامل و تمام به ببینده منتقل کنند، پزشکی با روپوش دکمه باز بر بالین بیمار حاضر میشود و قطرات سرم را با چنان دقتی تنظیم میکند که جراحی باز قلب باید جلویش لنگ بیندازد. حساس بودن تلویزیون روی سرم هم برایم خیلی جالب است. انگار یکی از اندک مواردی که صدا و سیما با مردم همصدا بوده و به خوبی نقطه نظرات واقعی مردم را انعکاس میدهد، همین قضیه سرم است .واقعا دست مریزاد.
تازگی ها هم فهمیدم اصلا این قصه سرم ریشه تاریخی دارد.همه این کسب اطلاعات را هم مدیون سریال کیمیا هستم. فضای سریال قبلانقلابی است. در صحنهای، پسرجوانی با کروات و گریم طاغوتی بعد از سالها، مادرِ مردهاش را زنده پیدا میکند. مادر از فرط احساس پس میافتد. زیر سرم میرود و فُکل کرواتی داستان طوری به سرم زل میزند که گویی سرانجام سرنوشتش درگروی قطره قطره آن است.
در صحنه دیگری خانم دکتری با گریم قبلانقلابی، بیمارش را به دقت معاینه میکند و بعد با آرامش کامل به همراهانش میگوید بیمار شما دچار حمله قلبی شده و بعد از اینکه سرمش تمام شد مرخص است و می توانید ببریدش خانه.
این صحنه، دیگر آخرش بود. آنقدر روی من تاثیر گذاشت که اگر همان لحظه سِرمی در دسترسم بود، به خودم تزریق میکردم. شاید با تزریق سرم بالاخره صاحب یک خانه شوم یا قسطهای معوقهام پرداخت شود یا شاید هم در آزمون دستیاری قبول شوم…