دکتر فرامرز رفیعی
رییس کمیته آموزش انجمن پزشکان عمومی ایران
چیستی هماره موضوعی برای جستجوست؛ کندوکاوی برای رسیدن به ماهیت هستی آن چیستی. پزشک به معمایی میماند که پر است از چیستیهای گوناگون، از هستی انسانی خود گرفته تا موجودی با نقشهای مختلف چون مادر، پدر، همسر و فرزند و در نهایت سپیدجامهای که باید به درمان آلام دیگران بپردازد و روزی خود را از این پیشه قدسی برگیرد. برای شناخت وی نیازی نیست او را آسمانی تصور کرد و دستنیافتنی یا پیشپاافتاده و فراموششدنی. او هماره مثل همیشه همگان است با زندگانی شبیه زندگان. تنها تفاوت وی پیشهای است که آموخته و برای این آموزش سالهای جوانی خود را سوخته و سالهای سال علماندوزی و صبر پیشه کرده تا که خود را مهیای آغازی بر ترمیم آلام دردمندان کند و شروعی برای تجربه زیستن.
او بسان انسانی همانند همه، نیاز به شور و شوق دارد، امید میخواهد، عشق میجوید و از غصه دیگران رنجور میشود. از نداری بیمارانش اندوهگین میشود و همراهی دایمی آنان در جبران این کاستیها برایش آرزویی است بهمانند رویا که نه ممکن است و نه همیشگی و پایدار.
بگذاریم او نیز سر زندگی خویش گیرد و بر مسیل تقدیر مقدر خود پا نهد و تنها راضی باشد به رضای حق و رزق و روزی معین که اوست معبودش و خالق چیستی وی. هر چه هست از اوست و هر هستی رو به اوست، بهسوی اوست و این چیستی ودیعهای است از هستی ذات مقدس الهی.
من پزشکم!
من پزشکم!
برآمده از سرزمین عشق
از کوچهباغ مهر
سرسپرده
به آرمانی انسانی
از لحظههای خلقت
تا پایان راهی باشکوه
با هستی تو
با تو همسفر
همراه و همخطر
پر از تراکم احساس
من نیز چون تو
نیازمندم به عشق
به انبوه شکوفههای گیلاس
به هر آنچه
پر است از عاطفه بنیاد
من پزشکم!
شبهنگام
خسته از نبرد
و شکست جسم
در برابر ماده
ایستاده برآستانش
رو به ملکوت سکوت
روی گونههایم
اشک بسان مروارید غلتان
میغلتد
آهسته و پیوسته!
تا که آرام گیرم
به خلوت شب، در سکوت شمع
همزمان با خواب شهر
خاطراتم
بوی کتاب میدهد
و رنگ خاکستری مداد
از زمانی دور
و اضطرابی مدام
چون نفس کشیدن
بسان یک عادت
جاری در تن من
خوابهایی دارم
همیشه طلبکار
به انتظار بارش
من پزشکم!
با حادثه عجین
به صاعقه یقین
هماره به بالین تو
تو هر چه میخواهی
بخوان و بدان
که پایبندم به عهد خود
به قسم
به اسم ورسم قسم
من پزشکم!
هر بار زنده میشوم
از طلوع هستی نو
و خاموش میشوم
از غروب هر که هست
و بسان قو!
آوازی سر میدهم
بهتنهایی خویش
در انتهای برکه زمان
جایی که مقدر است
بر ای من
تنهای تنها
بی حجمی از چشمهای خیس
در مسیر سرنوشت خویش
و در تنهایی سکوت
بسان تو اما
بدون حجمی نظیر من
در کنار بستر خویش
من پزشکم!
به اسم و رسم و قسم خود.